رمان خدمتکار عمارت
دانلود رمان خدمتکار عمارت از لعیا لام Pdf | لینک مستقیم
رمان خدمتکار عمارت یک رمان عاشقانه و بسیار پرطرفدار می باشد. دانلود کتاب خدمتکار عمارت لعیا لام را به کسانی که عاشق هیجان و البته عاشقانه های آرام هستند توصیه می کنیم.
- نام رمان : خدمتکار عمارت
- نویسنده : لعیا لام
- دسته : عاشقانه , اربابی , ایرانی
- کشور : ایران
چکیده ای از رمان.
دختری که بخاطر بی پولی و بی کسی مجبور میشه تو عمارتی مشغول بکارشه که صاحب اون عمارت مردیه که……
بخشی از رمان
با سردرد در خیابان های این شهر دنبال کار می گشتم. و همه جا یا مدرک می خواهند یا اینکه دختر بلوندی هستی که علاوه بر شغل کارفرمای من، خدماتی هم دارد.
من هرگز دختری نبوده ام که بخواهم گرانبهاترین چیزم را به این راحتی از دست بدهم، بی آنکه بدانم بعد از آن چه اتفاقی می افتد، منتظرت هستم با قدمی سریعتر به جایی که چند دقیقه پیش بودی.
هی، من یک کار در کلگری داشتم و وقتی به من داده شد، به آنجا رفتم. نه کار داشتم، نه دیپلم، نه خدمتکار در این شهر زیاد بود و بدبخت بودم که پدر نداشتم، مادری داشتم که سرم را نوازش می کرد و مرا نگه می داشت. تحت نظارت او شهر که از فکرم بیرون اومدم دیدم جلوی دروازه مجلل ایستاده ام، به آدرس نگاه کردم درست بود، گفتم زنگ زد و فشار داد بعد از چند لحظه قیافه نگهبان. هنوز خشن بود و صدای زخم، به من گفتی؟
به من گفتم. متاسفم. جوری بهت زنگ زدم که انگار دنبال کنیز میگردی. آدرستو دادم
وای چرا این مبل دم دره پس قرار شد درو ببندی چرا سوال پرسیدی تا اینکه چند لحظه بعد خسته شد و همون نگهبان قد بلند و ترسناک دستشو به نشانه بالا برد.
وقتی بو وارد نشد با ترس و لرز سرم را تکان دادم و او وارد شد
وقتی آن باغ و عمارت بزرگ را دیدم از تعجب دهانم بند آمد، خدایا این جا کجاست؟ خود بهشت بود از پشت ضربه محکمی خوردم.
جلو رفت و من با ورود به آن عمارت زیبا پشتش کردم وای خدا کیه؟؟ یک نفر آنقدر ثروت دارد، یکی مثل من، او در تصویر نیست. من نمی توانم آن را باور کنم. زنی با لباس افتضاح که شبیه یونیفرم خدمه بود جلو آمد و من چشمانم را ریز کردم و با وحشت گفتم. سلام سر تکان داد
به من گفت برو
آن خانم آرام با الاغ زیبایش وارد راهرو شد و من هم دنبالش رفتم.
وارد اتاقی شد که واقعاً مال این عمارت نبود، بیشتر شبیه ایازی بود
پشت میز نشتی داشت و یه سری سوال ازم پرسید و شناسنامه که تو آب سرد خیس شده بود و روتختیش رو نشونم داد و گفت آماده شو برم آشپزخونه تا بهم بگه. وظایف من.
وقتی اون خانم از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم وای خدا این پسر کی بود چه رسمی.. فقط به لباسی که باید می پوشیدم نگاه کردم همون مدل لباس اون خانم بود وای خدا ، چرا مردم همه جا اینطور هستند؟ پایین در سطح باسن بود، کمر طوری بود که خط سینه مشخص بود و بازوها نیز مانند اروپا برهنه بودند.
با اینکه دختر مذهبی نبودم خط قرمز هم داشتم اما از ترس از دست دادن کارم در همان ابتدای کار باجبرانو پوشیدم و بعد از کشیدن نفس عمیق با پاهای لرزان بیرون آمدم. از اتاق و به جایی رفتم که خدمه به من گفتند، وقتی وارد آشپزخانه شدم، برخلاف تصورم به سمت من نگاه نمی کند.
پیدا نکرد و با کمال بی تفاوتی به کارش ادامه داد.
فکر کردم چشم آن خانم به من افتاد که انگار دختر بزرگی است. رفتم پیشش و بعد از توضیح وظایفم واقعا خسته بودم. به ساعت نگاه کردم و دیدم در آشپزخانه هستم. می خواستم ارباب عمارت را ببینم. استاد از ترس آنها آمده است، همه فرار می کنند. همه چیز مطابق میل شما خواهد بود، اما من آنقدر کار دارم که وقت انجام کاری را ندارم.
من ساعت ۱۳:۰۰ انجامش دادم و همچنان نشان می دهد
خسته از آشپزخونه اومدم بیرون و یه لحظه خواستم برم تو این عمارت یه چرخی بزنم واقعا جای قشنگی بود لعنتی مثل موزه بود..
آرام آرام همه جای عمارت را قدم زدم. حالا نوبت من بود. می ترسیدم کسی مرا ببیند و فکر کند من دزد هستم. با این حال نامردی ام را کنار گذاشتم و آهسته به سمت پله ها رفتم. وقتی به اوج رسیدم همه جا راه می رفتم تا اینکه صدایی توجهم را جلب کرد.
از اون صدا ترسیدم آه صدای آه و ناله بود اینجا چه خبره…
و در قسمت دیگری از این رمان عاشقانه آمده است:
فرهاد: شک دارم اصن فارسی میفهمی یانه؟! چند بار گفتم دخالت نکن. آسانسور متوقف شد مستقیم رفتیم تو اتاقی که چند قدم فاصله داشت. فقط بهم نگاه می کردیم که فرهاد رفت تو آشپز خونه. منم با صدای بلند داد زدم گفتم چرا نمیزاری کاری کنم؟! اومد رو مبل نشست و همین طور نگاه زمین می کرد.
+ چرا نمیگی متین چی گفت؟! دلم هراز راه رفت منم آدمم بفهمم چیشده
فرهاد: با متین حرف زدم فردا قرار گذاشتیم. کوروش ام هست ولی اون طور که فکر میکنی نیست
+ یعنی چی؟!
فرهاد: یعنی هیچی فردا همه چیز مشخص میشه. با چشمای خودت میبینی. منم بیشتر این چیزی نمیدونم. فقط بهم گفت کوروش اون آدم سابق نیست. از سرجاش بلند شد که بره و من سر جام خشکم زده بودو توی دنیایی پر از سوال بودم
فرهاد: برو تو اتاق استراحت کن و اصن از اتاق در نیا. آفتابی نشو. متین نمیدونه اینجایی بفهمه. دیگه نمیتونم کاری انجام بدم. اینم شماره و گوشی، فقط به من و خانمی که برات سرویس میاره در ارتباطی.
با شنیدن صدای در فهمیدم فرهاد رفته. رو مبل نشستم و همین طور به یه جا خیره شده بودم. دیگه مغزم نمیکشید کی داره چیکار میکنه یا دورو برم چه خبره؟! به کی اعتماد کنم به کی اعتماد نکنم؟! حس کردم یکی داره تکونم میده
_ مارال خانم
به فکر افتادم کسی تو اتاق نیست و این صدای کیه از جا پریدم. این خانم کی بود تو اتاق؟!
یادم اومد که فرهاد گفته بود یه خانم سرویس میاره
_ ببخشید نمیخواستم بترسونمتون
+ مشکلی نیست
_ من چند بار در زدم زنگ زدم جوابی ندادین. به آقا فرهاد گفتم که جوابی نمیدین نگران شدن ایشونم گفتن که کارت رو کجا گذاشتن منم داخل شدم
+ من حالم خوب نبود قرص خورده بودم صدایی نشنیدم. برام یه بسته آورد مشخص بود غذا بود. از پنجره یه نگاه به بیرون کردم شب شده بود و ساعت تقریباً حدود ده بود
_ بفرمایید خانم
+ میل ندارم تو بخور
_ اما…
حرف شو قطع کردم نزاشتم ادامه بده
+ اما نداره اگه گشنته بخور. و کاری نداری میتونی بری…
_ خانم آقا فرهاد گفتن تنهاتون نزارم دیگه
یه نفس عمیق کشیدم واقعن آقا فرهاد داشت تو مغزم رژه میرفت
+ عزیزم نیازی نیست باشی کار داشتم صدات میکنم
_ ولی وظیفه ام اینه کنارتون باشم حتی نیازی نداشته باشین
تو دلم داشتم فش فرهاد میدادم با این نیرو گرفتنش
+ مگه شما کارتون سرویس نیست؟!
_ نه من محافظم
باید میگرفتم فرهاد زیر در له می کردم این سرویس هتل نبوده، محافظ بوده. چرا فکر کرده من نیاز به محافظت دارم. یه نگاه بهش کردم شبیه این نیروهای خارجی تو فیلما بود، موهاش بلوند، تیشرت و شلوار مشکی و البته بدون اسلحه بود. حوصله نداشتم بگم چرا اومدی و از کجا اومدی
+ بیا بشین غذا بخور هر کار میخوای انجام بده
یه سوال داشتم ازش چقدر خوب فارسی بلد بود باید میپرسیدم چطوری فارسیش خوبه
هر دو روبه رو هم نگاه هم می کردیم
+ اسم چیه؟!
_ روناس
+ چه خوشگل مثل خودت
_ شماهم خوشگلین مارال خانم
+ نیازی نیست بگی خانم همون مارال صدام کن بهتره
_ مارال خان.. مارال چرا غذا نمیخوری یه ساعت دیگه وقت قرصته
+ تو اینو از کجا میدونی؟! کی گفته بهت؟!
_ آقا فرهاد
+ رسماً پرستار استخدام کرده